دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 6020
تعداد نوشته ها : 4
تعداد نظرات : 0
Rss
طراح قالب
بهنام حاتمي
تا جهان بود از سر آدم فراز                  کس نبود از راز دانش بی نیاز
مردمان بخرد اندر هر زمان                  راز دانش را به هرگونه زبان
گرد کردند و گرامی داشتند                    تا به سنگ اندر همی بنگاشتند
دانش اندر دل چراغ روشن است               و ز همه بدتر تن تو جوشن است

دسته ها : اشعار
دوشنبه شانزدهم 10 1387
مردی با سپری بزرگ به جنگ می رفت . از قلعه سنگی بر سرش زدند و بشکستند . برنجید و گفت : ای مردک کوری ؟ سپری بدین بزرگی نمی بینی و سنگ بر سر من می زنی ؟
دسته ها : حکایت
دوشنبه شانزدهم 10 1387
غنچه با دل گرفته گفت :
زندگی لب ز خنده بستن است 
گوشه ای درون خود نشستن است
گل به خنده گفت :
زندگی شکفتن است
با زبان سبز راز گفتن است
گفت و گوی غنچه و گل از درون باغچه
باز هم به گوش می رسد 
تو چه فکر می کنی ؟
راستی کدام یک درست گفته اند ؟
من فکر می کنم
گل به راز زندگی اشاره کرد 
هرچه باشد او گل است
گل یکی دو پیرهن
بیشتر ز غنچه پاره کرد


دسته ها : اشعار
دوشنبه شانزدهم 10 1387
X